شعر
مرا با خاك می سنجى، نمی دانى كه من بادم
نمی دانى كه در گوش كر افلاك فریادم
نه خود با آب كوثر هم سرشتم، نز بهشتم من
كه من از دوزخم، با آتش نمرود، هم زادم
نه رودى سر به فرمانم كه سیلابى خروشانم
كه از قید مصب و بستر و سرمنزل آزادم
گهى تنگ است دنیایم، گهى در مشت گنجایم
فرو مانده است عقل مدّعى، در كار ابعادم
براى شب شمارى، چوب خط روزها، كافی است
جز این دیگر چه كارى هست با ارقام و اعدادم؟
به جاى فرق خود بر ریشه ى خسرو زنم تیشه
اگر چه عاشق شیرینم و از نسل فرهادم
گهى با كوه بستیزم، گه از كاهى فرو ریزم
به حیرت مانده حتّا آن كه افكنده است بنیادم
به زخمى مرهمم كس را و زخمی می زنم كس را
شگفت آورترینم، من چنینم: جمع اضدادم!
همان مردن ولى از عشق مردن بود و دیگر هیچ
اگر آموخت حرف دیگرى جز عشق استادم