شعر
« راز زندگی »
میخوام برات داستان بگم
گوش بده بدون زیاد و کم
بگم برات از سوال ذهنیم
سوال مهم کل زندگیم
که اون چیه که خراب شده
اون مقصدی که سراب شده
بدونم دلیل گمگشتگی و
بفهمم آخر راز زندگی
قدم قدم تو فکرش بودم
لای کتابا شده بود خونهام
رسیدم به هر کی ازش پرسیدم
میشه راز زندگی رو بدونم ؟
هر کتابی پلی شد زیر پام
آدما رو شنفتم از لام تا کام
خیلی جوابا خفن بودن ولی
اونی نبودن که من واقعا میخوام
گذشتم از هفت دریا
هفت آسمون ، کوه ، صحرا
رفتم تا آخر دنیا
اونجا رسیدم به یه روستا
دیدم اونجا همه شاد شاد شاد
میگفتن هر چه بادا باد
زندگیشون آباد آباد و
از ته جان آزاد آزاد
گفتم به سلام و صد سلام
شما رو میدیدم تو رویاهام
چیه ماجرای راز زندگی
به من بگویید این پیام
همه گفتن بهم یک کلام
باس بری پیش جادوگر واسلام
دانای کل دانایان و
باخردترین کل جهان
اونه که میدونه دردا رو
نگفته میخونه حرفا رو
بر هر سوال تو ذهن هر کی هست
اون داره همه جوابا رو ، گفتن
جادوگر رو نشونت میدیم
دستمو گرفتن و گفتن بیا بریم
اینجا پر از راه و کوره راهه تو
نمیدونی تنهایی از کجا باس بری
، رد شدیم از لابه لای جنگل و
جلو پام دیدم یه کوه بلند
یه مسیر جادویی رو به نوک قله و
اونا که بام بودن یه دفعه غیب شدن
، پاشنه رو ور کشیدم دویدم
دویدم دویدم به سر کوه رسیدم
، روی تختی از پر طاووس
هیبت جادوگر رو من دیدم
زانو زدم از خستگی
گفتم جادوگر میشه منو ببینی و
این رنجو از وجودم بگیری و
تو بهم بگی راز زندگی ؟
انگاری منتظرم بود
بدون سوالی و حرف اضافی و
قصهی یکی بود و یکی نبود،
اینگونه لبان به سخن گشود :
( کلام جادوگر ! )
جادوگر بلند شد و رو به روم ایستاد
اینگونه به سخن ادامه داد که :
( کلام جادوگر ! )
چند تا ابر سیاه تو هوا چرخی زد
یهو طوفان شد و رعد و برقی زد
جادوگر چشماش خیره به من بود و
راز زندگی رو بلند داد میزد :
(کلام جادوگر ! )
جادوگر وقتی حرفاش تموم شد اونجا نبود
برقی زد و آتیش گرفت و رفت هوا چون دود
شنیدم راز زندگی رو با همهی وجود
میرفتم به سمت پایین کوه از کنار رود
در حالی که یه شیار ریز رو فرق سرم بود و
یه گل زیبا ازش بیرون اومده بود
در حالی که یه شیار ریز رو فرق سرم بود و
یه گل زیبا ازش بیرون اومده بود