شعر
« دستم نمیرسد »
دیگر به شاخه های رارزقی
دستم نمیرسد
دیگر به لحظه های عاشقی
دستم نمیرسد
اینجا برای دیگری
قلبی نمیتپد
درمان کجاست، به طبیب حاذقی
دستم نمیرسد
سرگرم زنده ماندن و درگیر زندگی
اینجا به غنچهی شقایقی
دستم نمیرسد
آید ز هر سو كه میروم، ندای مخالفی
حيف كه به یار موافقی
دستم نمیرسد
شاید میان این هیاهو صدایی رسد به گوش
شاید کلامی، جهان خفته را آورد به هوش
اين هاى و هوى تو خالىِ پر از جنون و دروغ
شايد كه روزى شود خاموش
کو آنکه این خرابه را، از نو بنا کند
هِی، دگر به خالقی
دستم نمیرسد
رفتند شاعران و مردند دیوانه های شهر
دیگر به اینچنین خلایقی
دستم نمیرسد
روزی کلام زمینیان، سرود عشق بود
هیهات، که بر چنین حقایقی
دستم نمیرسد
باید به دریا زنم دل و راهی شوم ولی
در این میانه دگر به قایقی
دستم نمیرسد
شاید میان این هیاهو صدایی رسد به گوش
شاید کلامی، جهان خفته را آورد به هوش
اين هاى و هوى تو خالىِ پر از جنون و دروغ
شايد كه روزى شود خاموش
سرسبزی بهار، طعم خوش حیات
حتی دگر دقایقی دستم نمیرسد